خاطرت هست شبی سر راهت بودم با نگاهت به دلم سنگ زدی فکر کردم نگهت پل بین منو درمان است.
نه دریغا افسوس چه خیال باطل،باطلی بی حاصل .
غافل از آن بودم که تو پیمان شکنی بی وفا،بی احساس قاتل جان منی .
یاد روزی کردم که عبور از گذر ما کردی چه صمیمانه خودت را به دلم جا کردی .
بعد آن روز دگر قلب من افتاد به زیر قدمت و تو با گام زدن روی دلم،شکستی دل فرسوده ی من.
پس چگونه دل من شد رفیق دل تو؟شمع هر محفل تو؟
شادیم از این بود که کسی هست که به فکر من و قلبم باشد .
گرچه دشمن پرکینه ی قلبم بودی ،کینه ات شیرین بود، مثل لبخند گل سرخ که در فصل بهار به همه راز محبت میگفت.
کار تو تنها با دل من بشکستن و بشکستن و بشکستن بود. اما به خدا شیرین بود
.خرده های شیشه ی قلبم را شیشه فروش بند می زد تا باز بزنی سنگ و بلرزد از نو بشکند با نگاه خسته ی تو.
آه که تو رفتی و دل من باز شکست،شکست و فروریخت .
ومن هرچه فریاد زدم شیشه فروش آن را بند نزد گفت:این دل دگر کارش از کار گذشت بگذر از آن دل و بدان که دلدار گذشت .
جمع کردم دل بشکسته ی خود ریختم ان را در معبر شهر.
آه ای عابر من از کوچه ی ما چون گذری ،کن به زیر قدمت یک نظری، تا مبادا برود در پایت ،خورده های شیشه ی این دل من .
زیر لب زمزمه ای کردم باز:
کاشکی این دل من جنسش از شیشه نبود.